طلوع سرخ

خون سرخ ما فلقی است که پیش از طلوع خورشید عدالت بر آسمان تقدیر نشسته است . شهید آوینی
آخرین نظرات

بیماری ها انواعی دارند و عامل هر بیماری نیز متفاوت است ، مثل این است که بگویی به تعداد نفس ها راه برای رسیدن به خدا وجود دارد . البته انتهای هر بیماری لقاء نیست . برخلاف علم که میگوید بعضی ها کشنده یا فلج کننده و ... هستند ، اینگونه نیست ، بلکه صرفا به شخص مبتلا بستگی دارد . بیماری ، بعضی ها را در آغوش میگیرد ، بعضی ها را می بوسد و به بعضی چشمک میزند . این خود شخص است که تن یا روحش (یا هردو!!) را معطر می کند و آغوش باز میکند و اگر آن بیماری باحال باشد ...

یکی از این بیماری های باحال  مننژیت(
Meningitis) است ، اسمی باکلاس و روان دارد و مانند انواع مکاتب، برخی پسوند های رایج را یدک نمی کشد . معمولا هم دارو و درمان خاصی ندارد مگر در برخی موارد که باید بیوتیک هایش را از بین برد. البته اگر شناسایی دقیق شوند .
از سرفه ی خفیف و شدید و سردرد شروع شده تا کم هوشی و بی هوشی و فلج و در پاره ای نزول اجلاس کردن حضرت عزرائیل بر بالین طرف .

دو عامل باکتریایی و ویروسی از عوامل رایج آن هستند و یکی از عوامل اصلی آن گردوغبار خوزستان می باشد .
این ها را نگفتم که برسم به گردوغبار خوزستان . اشتباه نکن ، این هست ؛ ولی فقط همین که نیست ! اصل همان عزیز دوست داشتنیمان مننژیت است .

معمولا سروکار این بیماری با مغز و نخاع است ، شنیده ای که چشمان همت را به خاطر زیبایی برده اند ، کارکرد مننژیت هم در عالم به همین نحو است . البته باز فراموش نشود تمام اینها بسته به طرف است .
منظورم از طرف ، همان بیمار است ؛ چه میدانم مریض ، مبتلا ، هرچه که می گویند...  . مهم این است که در حالت کلی به دو شخص اطلاق می شود :

یکی که از حالت عادی خارج شده باشد به واسطه ی عواملی .

یکی که به حالت عادی وارد شده باشد به واسطه ی عواملی .

وگفتیم که عوامل در قول حضرت مولا به تعداد نفوس است .
و نه نفوسی که سرشان مورد شمارش قرار گرفته بلکه آنها که قبل از مباحث آماری، یکی سرشان را شمرده بود ، همانکه بود و گفت باش و شد .

بگذریم و برویم آن طرف ... سراغ طرف .
خلاصه اینکه تمام اینها بسته به طرف است چون از جانب بیماری ها مشکلی نیست و معمولا باحال هستند .
و تفاوت من با آن طرف این بود که ... !
اصلا تفاوتی نداشتیم ، هیچ .
تنها یکیمان اهل حال بود و دیگری نه !
و آنکه اهل حال بود پریسال آمد این نزدیکی (اینجاهایی که می گویندش کربلا ولی ایران است) و همین مننژیت را در آغوش گرفت و رفت .
ومن که از اول همین نزدیکی بودم چنان دستانم را تنگ گرفته بودم که گویی در تابستان خوزستان از سرما می لرزم !!!
... تنها تفاوت ما همین بود ...
    و چه تفاوت بزرگی


پ .ن 1: ببخشید دیگر ، مست این مننژیت بودم و حوصله ی نوشتن روضه مکشوف نداشتم .
خوشابحال اهل اشاره ، خوشابحال اهل نظر ، خوشابحال اهل حال ...

پ .ن 2:
برای اینکه  یکی از کار هایی که هم من کردم و هم طرف را انجام دهم (که باور کنید با هم تفاوتی نداریم) این شماره استاندارد بین المللی کتاب را مینویسم این پایین ، شاید خدمتی باشد به جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی .
ولی من کجا و طرف کجا ؛ من این طرف و او آن طرف !!!

9786009161607

شادی روح سید صلوات

۳ نظر ۱۴ اسفند ۹۱ ، ۲۱:۳۶
محمد صادق مطیع رسول

عکسی از امام داری ؟

...
کاظم در تاریکی سر برگرداند . گفت : تو اینجا چه می کنی؟
هلال گفت : عکسی از امام داری ؟
کاظم شگفت زده گفت : عکس امام !؟ اینجا !؟
هلال کلافه گفت : جواب بده . اگر داری بده یه نگاه بی اندازم و إلا بروم ببینم چه خاکی به سرم می ریزم.
کاظم گفت : ندارم . می خواهی چه کار ؟
هلال دست پاچه و با دلهره گفت : یادم رفته . هیچی توی خاطرم نیست .
کاظم دست به شانه ی هلال گرفت ،گفت . آرام باش . چی یادت رفته ؟
هلال گفت چهره امام یادم رفته . عکسش همیشه توی جیبم بود .
کاظم گفت . الآن هیجان داری . بهش فکر نکن . دوباره می آید .
...
هلال گفت : الآن عملیات شروع می شود . بفهم چه می گویم . من چهره ایشان را گم کرده ام . من این طوری نمی روم جلو .
کاظم گفت : تو چه را همچو می کنی هلال . گفتم فکر نکن ، خودش می آید.
هلال گفت : نمی توانم فکر نکنم . نمی توانم .
...
هلال گلوی کاظم را چسبید ، فشرد . خشمگین گفت : یک کاری بکن یادم بیاید .
کاظم چشمهاش از زور فشار هلال گشاد شد. در آن حالت توی فکر رفت و یک آن انگشت اشاره اش را تکان دِهان گفت : « من دولت تعیین می کنم . من توی دهن این دولت می زنم. من به پشتوانه ی این ... »
هلال گلوی کاظم را رها کرد . چین به پیشانی انداخت و چشم تنگ کرد . آرام گرفت . آهسته گفت : یادم آمد . یادم آمد .
کاظم با نفرت گفت : تو دیوانه ای .
هلال ازش فاصله گرفت . زیر لب تکرار می کرد : « من دولت تعیین می کنم »

جمجمه ات را قرض بده برادر. مرتضا کربلایی لو. فصل 44

مطالب مرتبط (+)

۱ نظر ۱۰ اسفند ۹۱ ، ۱۷:۰۸
محمد صادق مطیع رسول
جمجمه ات را قرض بده برادر


پا نوشت:

قصد داشتم ابتدا گزارشات لحظه ای خود را از خواندن این رمان بنویسم .یعنی برای هر فصل، چند بندی و در آخر جمع بندی . اما کششش قلم از دستانم می ربود لیک به جمع بندی قناعت کرده که این در حوصله دوستان نیز بهتر می نشیند.

جمجمه ات را قرض بده برادر. به راستی که جمجمه اش را قرض داده . جلد کتاب را می گویم . هرچند تصویر روی آن یادآور حماسه ای دیگر است ؛ هنوز  نذر و نیازهای آقا سید در حماسه یاسین فراموشم نشده . همان که ابتدا همین تصویر بر روی جلدش بود . البته مقایسه این دو کتاب ناشدنی است . هر چند محوریت هر دو غواصی است اما یکی "می گوید" و دیگری "نشانت" می دهد . یکی "واقعیت" است و دیگری "حقیقت" .

تاکنون آنچه که در باب جنگ خوانده بودم هیاهویی بیش نبود . اگر چه هر کدام از رمان های این زمینه اگر نمی بود ، قطعا گوشه ای از جنگ برایم تاریک می ماند اما به جرأت می توان گفت که آنچه در اینجا گفته می شود به راحتی از رویه ی جنگ گرفته نشده بلکه با هزینه ی فسفر زیاد به عمق آن نظر دوخته .
سکوت و آرامش این کتاب را در هیچ کتاب دیگری تجربه نکرده بودم . سکوتی که لازمه ی کار شناسایی است . شناسایی اعماق وجود شخصیت ها که بودنشان در کنار یکدیگر چنین حماسه ی عظیمی را پی ریزی کرده . از نورالله و هادی گرفته تا هلال و کاظم تا سلیم و معلمه اش و تا مصطفای راوی. در این کتاب دیگر لحظه به لحظه توپ و خمپاره از این سو آن سویت عبور نمی کند ، هر آنچه که اینجا هست صدای جزر و مد آدم هاست و تق تق روحشان هنگامی که به موقعیت های مختلف برمی خورند  . و این دو چقدر گوش تیز می خواهد ...
کربلایی لو با ظرافت بسیار از لایه های قلبی و عقلی ، پرده برمی دارد و بیش از آنکه به سیر خطی وقایع و احیانا گفت و گو هایی که شانه به باطن داستان می زنند بپردازد به سیره و بالاتر از آن به دلایل شخصیت ها برای اعمالشان می پردازد آن هم به صورتی بسیار داستانی و تصویرگرایانه به گونه ای که انسان در داستان – مانند بعضی رمان ها و فیلم ها -  به این احساس که گویی پای خطابه ی کسی نشسته است دست پیدا نمی کند .

تصویر سازی هایی که تقریبا هفتاد درصد رمان را شامل می شوند و اگر نبودند این تصویر سازی های بسیار قوی در کنار تعلیق پایین، دیگر رمان کشش چندانی نداشت و مخاطب در بخشهایی قید آن را می زد.
گذشته از محتوا، اسلوب نوشتاری نیز مورد توجه است . شاید در ابتدا ارتباط با آن سخت باشد اما موسیقیایی آن و بیان شعرگونه و تکه کلام های نغز ، هم گوش نواز و هم تامل برانگیز است .
پی نوشت :
* این نوشتار بیش از آنکه نقد و بررسی جدّی ترین رمان کربلایی لو باشد، تشویقی بر خواندن آن است چه که دوستان خود اهل نظرند ...
** خواندن کتاب بسیار زیبای " حماسه یاسین " قبل از این کتاب در فهم آن کمک بسیاری به من کرد . پیشنهاد می کنم هر دو را پشت سر هم بخوانید .

 *** قسمتی از بهترین های جمجمه را با هم بخوانیم (+) (+)

۴ نظر ۱۰ اسفند ۹۱ ، ۱۶:۵۷
محمد صادق مطیع رسول

اشاره : آنچه که پیش رو دارید خلاصه ای توأم با اضافات و شرحی است از فصل اول کتاب ناب رهایی از تکبر پنهان اثر جدیدالطبع استاد علیرضا پناهیان . در توضیح این متن باید گفت که تحت هیچ شرایطی نمیتواند جایگزین متن اصلی کتاب باشد و صرفا برای آشنایی با محتوای این کتاب سترگ است. احادیث از قالب خود خارج شده و مضمون آنها در تلخیص آورده شده و از طرفی بین بند های کتاب ارتباط برقرار شده . چرا که استاد در این کتاب به شیوه ی جدیدی از خلاصه گویی دست یافته اند و لذا ممکن است برای بعضی عزیزان غیر ملموس باشد شاید این متن بتواند راهگشا باشد . با تمام این توضیحات خواندن اصل کتاب خالی از لطف نیست. 

 

چکیده فصل اول رهایی از تکبر پنهان

۲ نظر ۰۸ اسفند ۹۱ ، ۱۷:۱۹
محمد صادق مطیع رسول

تقدیم به آنان که روی پیاده رو ، عاشق شده اند ...
اشاره : متن زیر یادداشتی است بر داستان بعد از ظهر سبز از کتاب عشق روی پیاده رو ، نوشته ی مصطفی مستور

گمشده

انسان ها گمشده ای دارند . گویی کمال آنها در آن گمشده، نهفته است ! باید پپدا شود تا به کمال برسند . اصلا انسان که مال دنیا نیست . کمالش از آن بالا بالا ها ، افتاد این پایین ؛ آمده است دنبال کمالش بگردد و برگردد .
انگار آنجلا کمال است . همان گمشده است . انگار خداست . بهتر است بگویم الهه ی عشق است . الهه ای بسیار مهربان ، که به همه لطف می کند و تبعیض قائل نمی شود . آن پیر مرد موقر را می فرستد تا مردم را هدایت کند . آری آن پیر مرد ، پیامبر ِ  آنجلاست. و مرد نقاش پیرو آن می شود . یک پیرو حقیقی .
و باز پیامبر مورد تمسخر قرار می گیرد . همسرش او را روانی می خواند . او مریض است ؛ شاید هم شاعر ...
مرد نقاش هدایت می شود و اسیر چیزی می شود که خودش به آن رسیده است . خیلی دوست دارم اینجا بگویم همان اقرب من حبل الورید است ، اما نمی شود .حتی پیامبر هم واسطه نیست . آنجلا خود به خواب نقاش می آید . و نقاش سلوکش را آغاز می کند .فقط با یک تصویر از صفات آنجلا ...
***
چه خوب شد که تصویر آنجلا شرح داده نشد و کسی آن را ندید . اگر او پیدا می شد و هر کسی کنار او در ایستگاه اتوبوس می نشست ، دیگر یکه تاز نبود . آنجلا پاک تر است از هر چیز .شاید الآن پیامبر دیگری را مبعوث کرده است و به خواب تصویرگر دیگری رفته است !
تصویرگرانی که به بهای کم ، تصویر دیگران را می کِشند و به آن دلخوشند ؛ اما حاضر نیستند یک بار تصویر آنجلای درونشان را بر بوم دل نقش بندند و به جست و جوی گمشده ی خود مشغول شوند .

۱ نظر ۰۸ اسفند ۹۱ ، ۱۵:۰۴
محمد صادق مطیع رسول