منو این قلب سیاهم چه کنم ؟
باز کم کم انار ها
میرسند انگار از راه؛
می شکفند دانه ها از مهر مادران
زیر باران، بهر کودکان
و من دور از خیال خوردنشان!
خیره مانده ام
به شَتک دانه های سرخشان
بر انحنای بیکران روحمان...
این مطلب در کانال تلگرامی ام : +
بله. تو خوبی. به قول بعضیا، بابا تو خوبی اصن !
تو خوبی و خوبی از توئه. باشه
ولی اینها دردی از من دوا نمی کنه
فلسفه میگه : تو هستی. بله هستی.
میگه : تو خوبی. بله خوبی.
میگه : تو عاشقی، معشوقی ؛
و اصلا خود عشقی.
تو خودت قند و نباتی.
شکلاتی
شکلاتی
باشه. بگه. قبول! ولی من شیرینی تو رو نمی فهمم.
تو کمال مطلقی. همه ی خوبی ها از توئه. عشق حقیقی تویی.
باشه . باشه. قبول .
ولی دل من این چیزا رو نمی فهمه.
من می خوام عاشق بشم.
فلسفه میگه باید عاشق ِ تو بشم. ولی تو به دهن من شیرین نیستی.
اشکالی که نداره!؟
خدای خوبی هستی برام. ممنون.
ولی اگه بحث عشقه...
من نتونستم عاشقت بشم. نمیگم تو خوب نیستی،
ولی علف باید به دهن بُزی خوشمزه بیاد.
بله من بُزم. آدم نیستم.
دوست داری، آدمم کن. شیرینی عشقت رو بهم بچشون.
قشنگی عشق به شورشه. نه به شعورش.
من با عشق فلسفی خوش نیستم.
ریحانه ام ! آفتاب سرزده است. برخیز
نان و پنیر ، عطر تو را می خواهند
گوش من ،
آشنا به صدای توست.
وقتی که اذانی زنانه می خوانی.
لطیف تر از حقایق عالم. که تو خود بزرگ حقیقتی
برخیز. می دانم خسته ای، ولی رحم کن به این دل
بیدار که می شوم و تو را خواب می بینم ...
می روم وضو می گیرم و باز می گردم و تو هنوز ...
دلهره می گیرم. جرئت ندارم نزدیک شوم. کلافه می شوم.
می روم و می آیم و دقایق می روند و بر نمی گردند...
ای نسیم! تکانی بده ریحانه ام را ،
تا به رقص صبحگاهی اش سرشار از اطمینان شوم.
بدانم که هست و لطافت می بخشد .
...الحمدلله...
وقتی که بیدارم و تو خوابی، شیطان نیشخند میزند مرا
فکر پسرت باش .
بوی خوشت در تمام اتاق ها دائمی باد.
پ.ن: اللهم احفظ اُمّی
خوب که فکر می کنم می بینم که به مقام فنا رسیده ام؛
اما نمی دانم در چه !؟
30 شهریور 92
شکر خدا
حالا
وقت ادای نذر است
آقا...
پ.ن: از میان پیام ها این یکی بدجور به چشم و دلم نشست...
دلم برایت تنگ شده بود "داعی" جان!
شب های ما تکراری و سوت و کور است
ندای تو را کم دارند
بیا که باز تشویقمان کنی
بلکه از تسبیح کنندگان باشیم
آنها که همیشه می گویند "چشم" !
سوسوی هر ستاره ای
تلاطم مادرانه ی دلی است که تا طلوع فجر
می تپد...
مادری که تا سحر
ذکر یا شفی به لب
دستمال می کشد بر کویر تب
مادری که تا سحر
چشم دوخته است به در
بلکه آید این پسر
مادری که تا سحر
رو به جاده می کند نظر
جاده ای که بهر دختری پر از امید
دارد یک خبر
دخترک در انتظار مهربان ترین پدر...
مادری که ایستاده پای پنجره
آه می کشد با تمام حنجره :
دخترم ـ وای ـ زیر باد و برف
در تمام طول شب زده چنبره
***
مادری که تا سحر
پلک بر هم ـ خمیده و صورتش کبود ـ
در انتظار موعد سفر ...
نه یک روز یک شب
نه یک ماه و یک سال...
قطعه سنگی است
درون سینه ام
بر آن ببار
آبشار وار ببار