گذشته از اینکه کتاب خواندن چقدر خوب است، گذشته از اینکه رمان خواندن چقدر می تواند مفید باشد، گذشته از اینکه کتاب خواندن را باید نشان داد؛ گذشته از همه ی این حرف ها - که همه باید حداقل یکبار درباره ی آنها حرف بزنند و عمل کنند - اینکه کتاب را فعالانه خواندن خیلی مهم است. فعالانه بودنش این است که حوصله کنی و بعد از تمام شدنش چیزی بنویسی، و یا در موردش با کسی حرفی بزنی.
من این کتاب را چند سال قبل خواندم، و متنی که در ادامه ی مطلب می آید را همان زمان نوشتم، قطعا ضعیف است و تا کنون چندین بار در ذهنم کامل شده و یا نوع نگاه تازه ای پیدا کرده ام. اما باز از این هم گذشته، اتفاقاتی است که بعد از خواندن این رمان برایم افتاد. بار ها اشخاصی را دیدم که درست شبیه شخصیت های این رمان بود، حتی برای یکی از عزیزان، رفتار های لاری را تعریف کردم، و مشتاق شد که کتاب را بخواند، گویی او هم دنبال پاسخ سوالاتش می گشت. و من خیلی راحت نشانش دادم که پاسخت را، جدای از جنجال های سیاسی ، و عقیدتی، کجا می توانی بیابی.
اینها را گفتم که بگویم، همه ی این اتفاقات، بعد از خواندن یک کتاب ساده صورت گرفت. کتابی و کتاب هایی که اگر نمی خواندم، در ارتباطاتم مانند یک احمق خوش زبان بودم. و نه چیز دیگر !
حالا اگر کتاب را خوانده ای می توانی به ادامه ی مطلب بروی و با هم در مورد کتاب گپی بزنیم. و اگر نخوانده ای و می خواهی بدانی چه کتابی است، پیشنهاد می کنم گشتی در اینترنت بزنی و معرفی این کتاب را بخوانی. موفق باشید :
یادداشتی بر رمان لبه ی تیغ نوشته ی سامرست موام
ابتدا چند نکته در مورد ساختار کتاب میگویم . اگرچه هنوز از لحاظ فنی نمی توانم رمان ها را و بخصوص غربی هایشان را تحلیل کنم اما حداقل نکات جسته و گریخته ای که به ذهن می رسد را می توانم بنویسم.
اولین مسئله ای که جلب نظر می کند و تا چند فصل برایت این سوال را پیش می آورد که آیا چیز هایی که خوانم مقدمه بود یا جزء رمان ؛ صحبت های آغازین آقای موام است که به عنوان راوی داستان و یکی از شخصیت های دخیل در داستان ، تا پایان همراه شما خواهد بود. در آنجه دغدغه ی خود را برای نوشتن این سطور بیان می کند و همچنین به نحوه ی نگارش کتاب می پردازد و کم کم وارد ماجرا می شود.
این نوع ورود را من برای "واقعی بودن و باور پذیر شدن" داستان تحلیل می کنم. گویی نویسنده که واقعا یک شخصیت حقیقی است ، بوسیله ی قرار دادن خود در داستان، و روایت داستان از نگاه خود، می خواهد این حس را به مخاطب انتقال دهد که : این صرفا یک داستان نیست. واقعیت است و هر لحظه ممکن است لاری را ، آن شخصیت محبوب و مرموز داستان را ، در یکی از تاکسی های آمریکا ببینی و با او درمورد فلسفه ی خلقت شر ، عرفان و ... گپی بزنی. چیزی که خود موام در پایان کتاب انتظارش را می کشد.
مسئله ی دیگر ، سیر خطی داستان و رشد شخصیت ها بر اساس همین سیر است. در واقع مجموعه ی شخصیت های مرتبط با راوی ، به همان نحوی که راوی با آنها در ارتباط بوده ، بدون کمترین تقدم و تاخری (جز در یک مورد) روایت شده اند. و این مطلب اگرچه بستر اجتماعی و فرهنگی و حلقه ی اصلی مرتبط با لاری را به خوبی نشان می دهد و به کمک آن می توان کنش ها و واکنش ها را بهتر تعقیب و تحلیل کرد ، اما واقعا حوصله ی کسی که دنبال حالات روحی و فکری لاری است را سر می برد. شاید در مجموع یک بخش از هفت بخش کتاب ، مستقیما در پیرامون لاری باشد. چیزی در حدود 100 صفحه از 416 صفحه ی ترجمه ی آقای نبیلی.
خب البته همین امر موجب تعلیق شدید داستان شده، و به کمک تصویر سازی های شدید و شخصیت پردازی های جزئی ، و دادن سرنخ هایی به موقع ؛ مخاطب را قانع کرده است تا برای جستن پاسخ آن سوالات فلسفی اولیه ای که در جان لاری شکل گرفته اند ، تا صفحات پایانی کتاب را بخواند. و البته دست یابی به پاسخ چنین سوالاتی ، همان تلاشی را خواستار است که لاری در طول داستن به کار بسته است. پس مخاطبی که وسط داستان ول می کند، اصلا دغدغه ی آن سوال ها را نداشته است.
و آخر مطلب از نظر ساختار داستان ، پرداختن شدید به جزئیات تمدنی غرب و آدم های آن است. توصیف خیابان ها ، کوچه ها معماری و دکوراسیون خانه ها. توصیف نقاشان ، مکاتبشان وتابلوهاشان. توصیف لباس ها و سبک پوشش و هزینه ای که برای مد و یا آراستگی خود می پردازند. سبک خوردن و آشامیدن و اینکه جایگاه شراب چگونه است . (به قول موام بدی پاریس به این است که روزی صد لیوان شراب به هر بهانه ای تعارفت می کنند و جالب اینکه این از باب میخوارگی نیست، بلکه درست مانند خوردن یک چای با همدیگر و به عنوان پذیرایی و نشانه ی احترام است.) و از همه مهمتر توصیفات دقیق با روکردی جنسی از اندام ، صورت و ظاهر شخصیت ها و بخصوص شخصیت های زن . و در آخر بیان نقش کلیسا، و پرداختن به معماری آنها و همچنین پرداختن به سرمایه و پول به عنوان شاخصه ی اصلی پیشرفت آمریکایی و بعد اروپایی . و الیوت، مهمانی هایش و شان اجتماعی که از آن طریق برای خود دست و پا کرده بود . که در جای خود بسیار پند آموز بود.
---
اما از نظر محتوایی فقط به لاری و افکار و اعمالش می پردازم. اگرچه در جای جای داستان نکاتی شیرین وجود دارد که می ارزد آنها را نشان داد، اما جای آنها در این نوشتار نیست. شاید روزی به فراخور مسئله ای و یا اتفاقی، قسمتی از آنها را بازگو کرده و بیانی از حقیقت به شما هدیه کنم.
شایدبتوان گفت مهمترین سوالی که لاری داشت بحث "وجود شر در عالم" بود و دیگر بحث ها از قبیل چیستی حقیقت و خدا و چگونگی انتهای جهان ، مباحثی در کنار این سوال بود. همین ابتدا به مخاطب این متن عرض می کنم که اگر شما نیز به دنبال پاسخ چنین سوالاتی هستید، کافی است وقت خود را با خواندن این کتاب و دیگر کتاب های راهزنانه تلف نکرده و یک راست بروید سراغ کتاب ارزشمند " عدل الهی " اثر شهید مرتضی مطهری. در آنجا به خوبی به همه ی این مباحث پرداخته شده و جواب تمام اشکالات و شبهات با بیان برهانی داده شده است.
اما لاری بیچاره که از جهان بینی خوبی برخوردار نبود، و به منابع ما نیز دسترسی نداشت، پس از بررسی آراء مکاتب فلسفی غربی و نجستن پاسخی که او را آرام کند؛ با سفری به هند و آشنایی با معنویت شرقی متمایل به عقیده ی تناسخ شد (من هم معتقدم و هم نه = ص 335) و پاسخ مسئله ی شرور را اینگونه داد : ( حدود ص340 ) [پیدایش نکردم !] مضمونش این بود که خدا ، آن وجود مطلق و پر از خیر ، شر را بوجود نیاورده است. اما ... !
خلاصه اینکه لاری آدم حقیقت جویی بود که فهمید همه چیز صرف مادیت نیست و به ارزش معنویت دست پیدا کرد و فهمید راه به سعادت رسیدن یکی شدن با کمال مطلق است و این مبارزه با منیت را می طلبد. آدمی بود که فهمید آب گوارا ترین مایع حیات است و با این فرهنگ شراب خوار و راحت طلب نمی توان عقل سالمی داشت و حقیقت را آنگونه که هست ، فهمید.
و من بر آنم که اگرلاری حرف های اسلام را می خواند ، قطعا مسلمان می شد. اما جای این سوال باقی است چرا بعد از جستجوی آمریکا و اروپا وقتی نوبت به شرق رسید از سر خاورمیانه پرید و سراغ هند رفت. البته جا دارد گفته شود که داستان در فاصله ی زمانی میان جنگ های جهانی بوده است.
از لاری که بگذریم ، ایزابل (نامزدش) هم برای نشان دادن چیستی عشق و تفاوتش با شهوت سوژه ی خوبی بود. که البته نفهمیدم دقیقا حرف حسابش چیست و آن چیزهایی را هم که فهمیدم، ارتباط مستقیمی با عشق نداشت. من معتقدم که عشق هیچ کدام از این ها نیست با مرد بودن، با مرد خوابیدن، پای مرد ماندن. در همه ی اینها رگه ای از خودخواهی است و اگر بگوییم عشق به معنای فدا شدن عاشق برای معشوق است ، دیگر به این راحتی نمی توان گفت چه کسی واقعا عاشق است. من معتقدم در تمام اینها نوعی منفعت (مادی یا معنوی) برای طرفین وجود دارد. و اگر غیر از این باشد، افعال اختیاری انسان، که حتما باید نوعی منفعت و مصلحت در آن دیده شود، مختل می شود. لذا می توانم بجرئت بگویم در تمام این حرف ها و روابط ، بهره ای از منفعت طلبی وجود دارد و عشق روی زمین امری نسبی است. آنچه که رابطه ی زن و مرد را روی زمین تضمین می کند ، محبت ، آرامش و عهد است. و این آخری از همه مهم تر است. عهد زناشویی که ایزابل با گری (دوست صمیمی لاری) بست، حتی با اصرار و وسوسه های موام شکسته نشد. در عهد ها دیگر کسی نگاه منافع شخصی خود نمی کند و فقط مواظب است که عهدش شکسته نشود. حال اگر چاشنی این عهد، محبت هم باشد، زندگی لذت بخش خواهد شد. برای همین ایزابل به گفته ی خود خوشبخت بود حتی اگر به لاری نرسید. البته حرف های دیگر هم در این زمینه باید زد که به نظرم بیشتر پرداختن به یک رمان کار بی خودی است.
در آخر اینکه من نفهمیدم لبه ی تیغ کجای داستان بود !؟
و اینکه رمان کمک خوبی کرد تا اگر من هم بخواهم حرف های فلسفی خودمان را بزنم ، بدانم چه بگویم و چه نگویم و چگونه چه کنم.
https://telegram.me/enghelabist