چکه های آب
چون چکاچکِ شمشیر
قلب عباس
چاک چاک
پ.ن: فجاء سهم، فأصاب القربة، ... ثمّ جاء سهم آخر فی صدره (نفس المهموم /337)
پس تیری آمد و بر مشک نشت و تیر دیگری بر سینه اش
چکه های آب
چون چکاچکِ شمشیر
قلب عباس
چاک چاک
پ.ن: فجاء سهم، فأصاب القربة، ... ثمّ جاء سهم آخر فی صدره (نفس المهموم /337)
پس تیری آمد و بر مشک نشت و تیر دیگری بر سینه اش
در گوشت چه نجوا کرد؟
چه کردی آب
که صاحب سر عباس شدی؟
پ.ن: و مدّ یده (نفس المهموم / 337)
و آب را بالا آورد تا ...
تشنگی بهانه بود
قرار بود دوباره نبی
ببوسد لبهای حسینش را ...
پ.ن: یا بنیّ! هاتِ لسانک. فأخذ بلسانه، فمصّه (نفس المهموم ص 307)
با این حساب
ما فقط تباکی کرده ایم
اگر تو خون می گریی ...
پ.ن: فَلَأَنْدُبَنَّکَ صَبَاحاً وَ مَسَاءً، وَ لَأَبْکِیَنَّ عَلَیْکَ بَدَلَ الدُّمُوعِ دَماً
صبح و شب برای تو ناله میکنم و بجای اشک بر تو خون میگریم.
بچه ها فردا همه
شهید
می شویم !
پ.ن: وقتی که امام فرمود همه شما کشته می شوید، پرسید : آیا من هم جزء کشته شدگان هستم ؟
اشک هایم که سرازیر می شوند
گریبانم گرفته و می پرسند أَ تَبْکُونَهُ وَ لَا تَنْصُرُونَه ؟
پ.ن: پیامبر در مسجد از ماجرای قتل حسینش سخن گفت. اصحاب به گریه افتادند. فرمود آیا برایش گریه می کنید اما یاری اش نمی کنید. (لهوف 18)
زینب ، هم دختر شهید بود و هم مادر شهید
اما
خواهر شهید بودن ، چیز دیگری است...
چه بر سرت آمده؟
چرا سرت آمده!؟
پ.ن: یا أباه ! مَن ذا الذی خضّبک بدمائک؟ (المنتخب فی جمع المراثی و الخطب طریحی، ص ۱۳۶-۱۳۷)
گفتنند ما دل می دهیم
تو
سرت را
همین هم شد کربلا...
پ.ن: أَنَّ قُلُوبَهُمْ مَعَهُ وَ سُیُوفَهُمْ عَلَیْه (لهوف ص62)
بالای دار الاماره که رسید ،
زیر لب گفت: السلام علی الحسین ...
پ.ن: فَلَمَّا أُدْخِلَ عَلَى عُبَیْدِ اللَّهِ لَمْ یُسَلِّمْ عَلَیْهِ . فَقَالَ لَهُ الْحَرَسِیُّ سَلِّمْ عَلَى الْأَمِیرِ . فَقَالَ لَهُ اسْکُتْ وَیْحَکَ وَ اللَّهِ مَا هُوَ لِی بِأَمِیرٍ (لهوف 55)
آن هنگام که مسلم را بر عبید الله بن زیاد وارد کردند ، مسلم سلام نکرد. یکی از نگهبانان گفت: به امیر سلام کن. مسلم گفت: وای بر تو، بخدا سوگند که او امیر من نیست.